Feeds:
نوشته
دیدگاه

۷۵

مرگ که سراغم آمد،که داشتم جان می‌دادم،به رویم نیاورید که ترسیده ام.

به رویم نیاورید که ادا بوده ام. که فکر می‌کردم دوست دارم بمیرم.

مرگ که آمد،بروید همه تان.

بگذارید آرام جان بِکنم،با ترس،با سوال اینکه،مُردم؟

 

۷۴

باران که می‌بارد،می‌شوید هرچه غم و درد است را. می‌شوید و می‌برد و ای کاش،آن لحظه که از باریدنش آرامی،بدانی آن‌همه غم ِ خیس خورده جمع شده اند در کفش هایت و قدم هایت را،بیش از پیش،سنگین کرده اند…

The Host Of Seraphim را که می‌شنوم،بغض می‌کنم مدام. دردها از جای جای ِ بدنم جذب می‌شوند به گلو و می‌شوند یک بغض ِ بزرگ،بزرگترین بغض ِ دنیا حتی…

The Host Of Seraphim را که می‌شنوم،می‌خواهم همه‌ی صداهای موجود در سرم،که گه گاه دیوانه‌وار هجوم می‌آورند به مغزم را،فریاد کنم،آنقدر که دردها هم صدا شوند و بریزند بر در و دیوار اتاقم.

The Host Of Seraphim را که می‌شنوم،بدنم سست می‌شود و جان می‌دهم کم کم کم کم و در آغوشم،می‌میرم.

The Host Of Seraphim را که می‌شنوم،با صدایش،با آشفتگی ِ صدایش،قدم می‌زنم در لجن زاری و به باتلاق می‌رسم و با اشتیاق فرو می‌روم در آن؛با اشتیاق ِ گلویم.

The Host Of Seraphim را که می‌شنوم،خالی می‌شوم از دردها.هرچند پرشده ام مدام.

من باردار ِ دردم.

و لعنت به صدا.

http://www.mediafire.com/?97x3psn6pco84v2

۷۲

همیشه دوست داشتم لحظه‌ی مرگ،درد نکشم.‌همان کلیشه‌ی معروف،همان که همه دوست دارند در خواب بمیرند و…
پذیرفته ایم مرگ را.گریه هامان از ترس است،همان گریه‌ی بر سر ِ مزار را می گویم.از ترس رفتن،درد کشیدن.
و می‌گوییم:»خوش به حال او که رفت،راحت شد» و ادا می‌ریزد از سرا پایمان،که نگوییم،»می‌ترسم از مرگ».
.
.
.
روی صندلی ِ عقب ماشین که دراز کشیده بودم،نگاهی به پدر انداختم که چُرت می‌زد در حین رانندگی؛و باز نگاهش کردم.سعی نکردم بیدارش کنم،هشیارش کنم،تصور کردم عزیزانم را،که چه ترسیده اند از نبود ِ من،و پدر،و مادر. که چه می‌گریند از جای خالیمان.و چه دوست دارند با ما باشند و چه فکر می‌کنند هرگز،هرگز عادت نخواهند کرد نبودمان را.
اما این که بر من،بر ما چه می‌گذرد…
بگذارید من بگویمتان.
بعد از آنکه  مغزم بر در و پنجره‌ی ماشین پاچیده بود،لبخند می‌زدم،از آنکه می‌توانم پرواز کنم و هرگز،مسیر خدا را برای رهایی انتخاب نکنم.
من همان شازده کوچولویی شده‌ام که با ولع می‌خوانیدش.

۷۱

قدم قدم کارهام رو به دنیای مجازیم وارد می‌کنم…

دست‌ساز

۷۰

فـــــــــــــــــــو… فــــــــــــــــــــــــو… فـــــــــــــــــــــــــــــــــو…

چه خاکی گرفته‌ام اینجا من…

(سرفه)

۶۹

Bang Bang

۶۸

چیزهایی هست که [هیچ‌وقت] نمی‌دانی[د].

۶۷

نمی‌دانم چند سالم که بود،لیلا،خواهرم را می‌گویم،دفتری به من داد تا نوشتن را تمرین کنم. خوب نوشتن را. سعی خودم را کردم اما خب سن بلوغ بود و افسردگی و آه و ناله و غم و غم و غم و غم. غم هایی که غم نبوده اند در اصل و چه بیمار گونه می‌پرداختم به نبودنشان.
لیلا به من فهماند که می‌شود نوشت و خوب بود از خالی شدن انرژی شاید. از خالی شدن فکر. اما نوشته‌های من شد همین که می‌بینی. تِم ِ غصه دارند مدام و انگار نمی‌توانم بنویسم: «آی آدم ها که در ساحل نشسته…» نه! بنویسم: «ای پرستوهای خسته،که غبار هر سفر…» نه! بنویسم: «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند…» نه!
لیلا؟ تو به چند نفر در سن بلوغ‌شان دفتری برای نوشتن هدیه داده ای؟

۶۶

من هنوز اینجا نشسته ام،با چشمانی که خیس‌اند از من
حالا که خوبم،تحقیر می شوم،حالا که هنوز زیر چشمی گود نشده و لرزشی در بدنم نیافتاده
حالا که از رفتارم برداشت غمگین بودن می شود
چه توهم مورد توهین قرار گرفتن دارم من امروزها
چه آشفته است ذهن به تازگی سامان گرفته ام
چه ناعادلانه تباه می کنم خود را
خودخواه و مغرور نیستم اگر بگویم لیاقت من بیش از این است،حالا را ببین،که چه پست می شوم هرروز
.
.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش